در ميان بني اسرائيل عابدي بود. وي را گفتند: فلان جا درختي است و قومي آن را مي پرستند.
عابد خشمگين شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را بركند...
ابليس به صورت پيري ظاهرالصلاح، بر مسير او مجسم شد و گفت: اي عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!
عابد گفت: نه، بريدن درخت اولويت دارد...
مشاجره بالا گرفت و درگير شدند، عابد بر ابليس غالب آمد و وي را بر زمين كوفت و بر سينه اش نشست.
ابليس در اين ميان گفت: دست بدار تا سخني بگويم، تو كه پيامبر نيستي و خدا بر اين كار تو را مأمور نكرده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دينار زير بالش تو نهم؛ با يكي معاش كن و ديگري را انفاق نما و اين بهتر و صواب تر از كندن آن درخت است ...
عابد با خود گفت: راست مي گويد، يكي از آن به صدقه دهم و آن ديگر هم به معاش صرف كنم و برگشت...
بامداد ديگر روز، دو دينار ديد و برگرفت، روز دوم دو دينار ديد و برگرفت، روز سوم هيچ پولي نبود!
خشمگين شد و تبر برگرفت و به سوي درخت شتافت ...
باز در همان نقطه، ابليس پيش آمد و گفت: كجا؟!
عابد گفت: مي روم تا آن درخت را بركنم!
ابليس گفت: زهي خيال باطل، به خدا هرگز نتواني كند!!! باز ابليس و عابد درگير شدند و اين بار ابليس عابد را بيفكند چون گنجشكي در دست!
عابد گفت: دست بدار تا برگردم! اما بگو چرا بار اول بر تو پيروز آمدم و اينك در چنگ تو حقير شدم؟!
ابليس گفت: آن وقت تو براي خدا خشمگين بودي و خدا مرا مسخر تو كرد كه هر كس كار براي خدا كند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولي اين بار براي دنيا و دينار خشمگين شدي، پس مغلوب من گشتي ...
نظرات شما عزیزان: